"از شب هنوز مانده دو دانگی"!

ساخت وبلاگ

ردیف چهار،صندلی اول سمت راست،سهم من بود.کسی اگر پیش از من سوار می شد و جایم را می گرفت ،تا مدت ها مغموم و دلخور زیرچشمی نگاهش می کردم.یک طور که انگار ارث پدرم را خورده است.اگر این جاگیری دست برقضا تکرار می شد دیگر تردید نمی کردم که تصادفی نیست و قصد ونیتی درکار است.شاید می خواهد سرازکارم دربیاورد که چه اصراری دارم روی این صندلی خاص بنشینم!

روی این صندلی ، نه سنگینی نگاه راننده را از توی آینه احساس می کردم و نه مسافری از پشت سر زیر نظرم می گرفت.یک چیزی می شد مثل پشت به دیوار ایستادن آدمی که تنهاست و اعتمادش را از دست داده است.دست کم خیالم از پشت سر راحت بود و از قاب پنجره می توانستم هرچه در تیررس میدان ورودی شهر بود را تماشا کنم.ناگفته نماند که گوشه چشمی هم به لودگی های راننده ها کنار باجه ی کنترل خط داشتم و گاهی این وهم برم می داشت که بخشی از شیرین کاری هایشان برای جلب توجه من هم هست.

بعد از فروکشیدن اعتراضات و گل و بوته کشیدن روی شعارهای درودیوارشهر،به این میل کرده بودم که هندزفیری را بچپانم توی گوشم و همذات ترانه و آهنگ شوم.حتی اگر پرآب چشم ، به واقعیت موهنی که در جریان بود،ترجیح داشت.تکه پاره های غرور لگدمال شده ام را با کوک ترانه به هم می دوختم و دست و پا می زدم تا سرپا بمانم.صندلی اول سمت راست ردیف چهار دنج ترین جای اتوبوس برای دید زدن شهر در حال شنیدن غزل غزل ترانه بود.

پیش از زنی که عرض خیابان را با سرعت زیادی برید، خودم را به اتوبوس رساندم.حدسم این بود؛ خیز برداشته جایم را بگیرد.بعداز جاگیر شدنم ،دیدم برخلاف تصور من روی همان صندلی اول ردیف اول سمت راست ولو شد و چند لحظه طول کشید تا از توی کیفش کارت بلیت را بیرون کشد.دینگ دینگ کارت خوان رخصتش داد تا به نزدیک ترین صندلی برگردد.همین اشتباه محاسباتی ساده کافی بود تا محکوم به پیله ی نشخوارهای ذهنم شوم. همانجا که چیزی جز تجربه ی مکرر زخم های کهنه انتظارم را نمی کشید.

شب گذشته را با خواندن پیامی به پایان رسانده بودم که چراغ یکی دیگر از دلخوشی هایم را خاموش می کرد. حالا بی شک مجاز بودم تا خرخره در حال بد ناشی از آن غوطه ور شوم و تا سرحد فروپاشی جلو روم.شاید اگر تکه هایی از ترانه دستگیرم نبود از هم می پاشیدم.شاید اگر نمی گفت؛باید ترو پیدا کنم /شاید هنوزم دیرنیست/تو ساده دل کندی .....

در سومین تلاش برای پیدا کردن نسخه خوان داستانم ، با شکست تازه ای مواجه شده بودم.این یکی هم بعد از گذشت نزدیک به شش ماه بی خبری ، در پاسخ به پرس و جوی محتاطانه ام، در واپسین ثانیه های دیشب پیام داده بود؛نمی رسم!

همه ی والدهای سرزنشگری که در اعماق ذهنم خانه داشتند،یکباره سربرآورده بودند و تفتیش و تادیبم می کردند.هیچ چیز بدردخوری در من سراغ نداشتند و سرکوفت از پی سرکوفت در میانم گرفته بود.می توانستم بمیرم.مثل پوراحمدمثل علیزاده یا دایی دامادمان که گاز را باز کرد و سیگار روشن دراز کشید تا تمام شود...

این مرغ رقصانی که رنگ آمیزی اغراق آمیز پرهایش نشان از منابع پشتیبان نامحدود دارد، دیوار بلند نزدیک آبمیوه ی ترنج را به محل مناقشات اهل قلمو و شعار تبدیل کرده است.این مرغی که یک پا دارد ، دوهفته ای است دوام آورده.حدس می زنم نوبت شعار نزدیک باشد....

رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 57 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 0:17