وقت سحر ...

ساخت وبلاگ

گربه ای بی هراس و کشدار از پیش پای کسانی که برای پیاده روی صبحگاهی به فضاهای سبز امتداد رودخانه رو آورده بودند ، می گذشت و گرده اش را بالا می کشید . با هر نگاه ، لبخندی بی اراده بر لب ها نقش می بست و مثل کودکی در اثنای کشفی تازه ، تا چند ثانیه چهره افراد را منبسط می کرد . به تدریج و در خلال روزهایی که ناخواسته با دیگران چشم در چشم می شدم و به تسخیر نیروی زندگانی نهفته در نگاه دست اول آدم ها درمی آمدم  ، دریغی به سراغم آمده بود از آن همه نگاه ندیده .  من واهمه از نگاه را پیش از درک مواهب آن ، تجربه کرده بودم . در حالی که مدام از خود می پرسیدم ؛ "چرا نگاه نکردم "؟ اما هر بار طلسم هولناکی رخصت نگاه را سرکوب می کرد و خود ، راوی واقعیت تحریف شده ی آغشته به مالیخولیا می شد . وقتی با هر قدم از جمود اندام ها دور می شدم و خون در معبر رگ هایم پرطبل و همهمه جریان می یافت ، هر چه بافته ذهن بود از سر راه تجربه و مواجهه پس می نشست و حواسم برای دریافت دقیق تر جهان به کار می افتاد . حتی کلاغ ها از پرونده سیاهی که به رذالت و فرومایگی منتسب شان می کرد ، خلاص می شدند و می توانستم مدت ها نحوه ی راه رفتن و تفرج شان میان چمن زار را تماشا کنم . به عقوبت این همه وقت ندیدن و تجربه نکردن باید تکاپو می کردم و خودم را از هر چه دانستگی ست رهایی می بخشیدم ...

+ نوشته شده در چهارشنبه یکم شهریور ۱۳۹۶ساعت 20:32 توسط روغنی |
رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 101 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 4:10