کمی آزادی یواشکی

ساخت وبلاگ

زدم زیر صدام . ایستگاه خالی و تا دوردست در گرگ و میش گم شده بود ....آتشم به جان و خموشم چو سازم مانده از نوا ...با نزدیک شدن صدای خش خش جاروی رفتگر ، از ارتفاع صدایم کاستم و زیر لب مویه کردم ؛  سایه بان عشقت نمانده بر سر من ... نسبت من با جمعیت وارونه بود . با پیدا شدن سرو کله ی آدم ها ناگزیر از فرو خوردن صدایم بودم و به خفا می رفتم . گاهی همین که پیش از امن شدن معابر ، کنار خیابان ایستاده بودم ، نگاه تک و توک کسانی را که با ماشین یا پیاده از جلوی ایستگاه رد می شدند ، شیطانی می کرد  . اگر خودم را همان گونه که در نهادم بود  هویدا می کردم ، باید تقاص ش را با تحمل تعرضات مشمئز کننده پس می دادم . هر روز صبح ، پیش از سپیده ، به تماشای پنهانی زمین و آسمان و پرنده می رفتم . گربه های آشنای محل در لابلای شمشادها می پلکیدند و هر از چند موشی به بزرگی یک لنگه کفش جست می زد توی پیاده رو و تا مکمن بعدی می دوید . موش ها و سربازموتورسواری که همان وقت هر روز از برابر ایستگاه می گذشت به یک اندازه ترس آور بودند . بافتن خیال به سندرم جن زدگی منتسبم می کرد . اما همه ی دل خوشی ام برای کنار آمدن با سربالایی بی توقف زندگی ، مرور خوش ترین تجربه هایی بود که از میان انبوه رویدادها بیرون کشیده و به مجموعه ای خیال انگیز بدل کرده بودم . به یمن رویا ، جزیره سرگردان وجودم را از انقراض ، نجات داده بودم....

+ نوشته شده در سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۶ساعت 20:6 توسط روغنی |
رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : آزادی,یواشکی, نویسنده : koli1389 بازدید : 100 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 4:10