هوای اتوبوس گرم بود . همان چند دقیقه معطلی توی ایستگاه ، آب از چشم و بینی ام راه انداخته ، قرار گرفتن در گرمای اتوبوس ، کرختم می کرد . شاید ابلهانه می نمود اما تصور می کردم خوشبختی می تواند عبور از شرایط ناخوشایند به اوضاع بهتر باشد . گیرم که در حد تغییر دمای هوا یا امکان تماشای جشنواره ی برگ ها از پس شیشه ی بخارگرفته ی اتوبوس باشد . تاثیر ناشی از این احساس چنان شوقی به اعضاء و اندام ها می بخشد که می توانند یک روز به یادماندنی رقم زنند . آلودگی غیرقابل تحمل هوا سر جایش بود ، وارونگی دمار از روزگار گروه های حساس درآورده بود ، هشدارهای مربوط به خشکسالی بی وقفه ادامه داشت ، تاراج ، چیزی از ملک باقی نگذاشته بود ، هجوم انواع بیماری ها پیر و جوان نمی شناخت .... و "نوزادان بی سر به دنیا می آمدند" اما هر تاویلی که می خواست داشته باشد ؛ در آن چند دقیقه تا رسیدن به مقصد ، حال من در گرمای مکیف صندلی اوج می گرفت .
رویای گم شده...برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 95