(2)

ساخت وبلاگ

در تکاپوی دور شدن ، نفس هایم به شماره افتاده بود و دهانم خشک . تلاش می کردم با گم شدن در سایه ها ، از چشم او که به محاذات م در آن سوی خیابان می آمد ، بیفتم . اینقدری فاصله که فرصت یک تماس اضطراری بدهد می توانست دلگرم کننده باشد . نئون هتل های مشرف به بوستان های امتداد رودخانه ، خاموش روشن می شد و تناوب پیدا شدن آدم ها کوتاه تر از چند دقیقه ی پیش بود . کم کم به چهارراه نزدیک می شدم و در آنجا ، ماشین های بیشتری با سرعت پایین از دو لاین خیابان می گذشتند . به بهانه ی عبور از چهارراه پشت سرم را نگاه کردم و دامنه ی وسیعی را از نظر گذراندم . نمی توانستم ببینمش . شاید جایی کمین کرده بود و یا از میانبری یکهو سر راهم سبز می شد . در فاصله ی حدوداً صد متری چهارراه ، مسجد پر رفت و آمدی بود . برای حفظ امنیت بر خلاف صبح های دیگر همان سمت خیابان راست مسجد را گرفته و بی آنکه در حین راه رفتن ، پیش پایم را ببینم مترصد پیدا کردن آن مرد بودم . رفتگر غوغایی از گرد و خاک برپا کرده بود و در آن اثنا صدای خش خش جارویش ، موسیقی آرامش بخشی داشت . دیگر لازم نبود با سرعت قبل حرکت کنم . تقریباً به جاهای امن راه رسیده بودم . بیش از هر روز احساس خستگی می کردم . انگار بار سنگینی را از یک سربالایی بر دوش کشیده باشم .

به خود که آمدم در ذهنم این "هجای خونین ، تکرار "می شد ؛

"در سرزمین شعر و گل و بلبل

موهبتی ست زیستن "...

رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 108 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 19:08