تا 4 آبانماه

ساخت وبلاگ

گوشی دستی ام پیام می داد ، ساعت هاست خوابیده ام . بعد از یک ساعت پیاده روی سریع ، خوردن لقمه ی صبحانه و یک استکان کافی میکس در کارهایی که خودم تشخیص داده ام الویت دارند ، غرق شده ام و حالا گوشی ام می پرسد ؛ خوابی ؟ به ساعت دیواری نگاه می کنم ، چیزی به یازده نمانده . پراکنده ام . آن طور که به نظر می رسد شش دانگ حواسم به کارهای روی میزم نیست . به آنها فرار کرده ام . حتی ارتقاء های شغلی که در چشم انداز این پشتکار و سخت کوشی به دست می آیند هم چندان متقاعدم نمی کند . برمی گردم به تو در توی ذهنم و می گردم ، می گردم تا خاستگاه خوشحالی و سرزندگی ام را پیدا کنم . شاید یادی و خاطره ای به آنجایی که بیش از همه دوست می داشته ام رهنمونم شود . آن وقت ها یکی از سرگرمی های اهل خانه این بود که نان آور خانواده نسبت به موضوعی یا غذایی حس بد داشته باشد و بقیه با پنهان کاری و لاپوشانی به آن موضوع بپردازند . مثل بیشتر خانه ها سرما که از راه می رسید ، همه می چپیدیم توی یک اتاق و درها و پنجره تا خانه تکانی شب عید  بسته می شد . همه ی منافذ رو به بیرون ، درزگیری می شد و خلاصه یک اتاق بیست متری بود و شش ، هفت سر عیال که  از دم و بازدم بگیر تا بقیه ی حوائج این جماعت در ان اتفاق می افتاد . شلغم ، رکن اصلی سبد خانوار در ایام زمستان بود با این توصیف که از صبح علی الطلوع روی وسیله ی گرم کننده ی اتاق بار گذاشته می شد و تمام روز را وقت داشت تا پخته شود . مشکل اینجا بود که بخارات آغشته به بوی شلغم در اتاق حبس می شد و با ته نشین شدن خورشید ، هر کس از هر جا که برمی گشت به همان اتاق پناه می آورد و دست آخر هم پدر به جمع می پیوست و  نقطه عطف ماحرا را رقم می زد . یک لحظه در قاب در ظاهر می شد و در غبار تشری تلخ اهل و عیال را سینه ی دیوار می کرد که این بوی گند از کجاست ؟ ماجرا هر زمستان در تناوب وقت های شلغم پزان تکرار می شد و به اسباب تشخص بزرگ خانواده تبدیل شده بود . حتی همه ی زن های محل می دانستند که کدام مردها از چه بدشان می آید و با انگیختگی زایدالوصفی تجربیاتشان را برای یکدیگر تعریف می کردند . این ها مقارن با همان وقتی است که کج کلا خان گوگوش تازه درآمده بود یا آمنه آغاسی ورد زبان همه بود . بازهم ته و توی ذهنم را بهم می ریزم ؛ صحرا و سگ ها و سحر .....تنگه غروب داریوش و عشق های زودگذر .....کانادادرای پیزاری خنک .....همه ی این ها درست اما در نهاد هر کدام انتظاری پررنگ تر از بقیه وجود دارد برای سیندرلا شدن و دوباره ناگزیر به واکاوی بیشترم . هیچ ردی از روشنیی که می جستم در گذشته نیست . آنجا تنها چیزی که دستگیرم می شود ؛ امید به یک اتفاق بهتر است مثل شعر فروغ فرخزاد و امید به تقسیم نان میان دست به دهنان.....4/8/97

رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 103 تاريخ : يکشنبه 14 بهمن 1397 ساعت: 6:32