"ما را نگذارند به یک خانه ی ویران"

ساخت وبلاگ

هوا سرد و خفه ، مثل سیزده بدرهایی شده است که امید بدر شدن از خانه را به یاس می برد . در بی خبری مطلق ، صبح روز تعطیلم را شروع کرده ام . نه می خواهم کسی را بیدار و نه پیچ رادیو یا رسانه ی دیگری را باز کنم . از هجوم خبرهای بد ، به عمق انفراد آخر جهان و زمانی پناه برده ام که دیگر محملی برای غافلگیری نباشد . وقتی انسان این دوره به مرحله ای از ناباوری می رسد که کلمات هم او را به درستی روایت نمی کنند و از زمین و آسمان دروغ وزیدن می گیرد ، هولی مهیب گریبانش را می فشارد و دست و پا زدن فقط برای خلاص شدن از مصیبت مرگ است . زنگ ها از پی هم به صدا درمی آیند و هر چه گوش ها را محکم تر بگیری از جایی به ادراک نفوذ می کنند . مرگ کوچه به کوچه ، خانه به خانه نزدیک می شود . درو می کند و بازماندگان را به فقدان مداومی عادت می دهد . در گوششان می خواند ؛ هر چه داریم از این گریه هاست...اما دیگر چیزی نمانده است . چیزی نداریم ! چند جوانه از پای ساقه ها بیرون زده اند . انگار کسی روزنه ای به روشنی گشوده باشد . دلم باز می شود . حواسم هست از فرط هیجان کاری نکنم که قهر کنند . قدری آب برای تر کردن خاک گلدان کافی است . نمی شود از کنار بخاری جنب خورد . دوباره می چسبم به آن و از ذهنم چند زن و مردی می گذرند که در مدت ماموریتم به پایتخت دیده بودم شب را در کنار پیاده رو بیخ در ورودی بانکی یا مغازه ای کز کرده ، بیتوته می کنند . اوضاع خوب نیست . نه اینکه من الان در معرض گرسنگی یا بی جایی باشم اما چیزی در ذهنم مدام نهیب مصائب تازه می دهد و الگوی کهنی را آبیاری می کند که هشدار، شادی تاوان دارد . که میان مورچه ی محنت کش و جیرجیرک شادخوار و خنیاگر ، مورچه ای باشم با شانه های فروافتاده و صلیبی بر دوش . روانی به تاراج رفته است که برای ساختن زندگی متفاوت از دیروز به همه ی ظرفیت آن احتیاج است . چیزی برای افتخار کردن در دسترس نیست مگر مرگ با عزت . و آن وقت این سوال بی جواب می ماند ؛ برای چه پا به این جهان گذاشته ایم ؟ فرمان لنگش کن ! برای کسانی که کنار گود نشسته اند ، آسان است . برای آنکه به شبکه ی قدرت متصل نیست ، میراث آبااجدادی ندارد ، زبان باز نیست ، رسم خود نمایی و کوهی از کاه ساختن نمی داند ، داو مرگ و زندگی است . نمی شود به تنهایی لنگش کرد . چرا که این تطاول تا اعماق زندگی رسیده است و گاهی با خودی گلاویز باید شد ....چنگ هایم را درهم می اندازم و فقط درد بندهای انگشتانم است که جلوی فشار بیشتر آنها به هم را می گیرد . وقتی خودم را جای کسانی که سرنخ بازی های دنیا را به دست گرفته اند می گذارم ، تنها چیزی که به ذهنم می رسد این است ؛ دوران پدرخوانده ها به سرآمده . باید بگذاریم انسان ها ناگزیر از به کارگیری مسوولیت فردی شان برای بنای وضع مطلوب همگانی باشند . دیگر این ابرانسان منزه خیرخواه، بدرد جماعت نمی خورد . افراد در جستجوی کرامتی هستند که در نهادشان بی تابی می کند . اگر میدان پیدا کنند بر سر منافع همگانی به توافق می رسند . تفویض مسوولیت در موضوع انسانیت به مثابه رضایت به دفن آن است . افراد نمی توانند جای اصول را بگیرند و خود را تابع بی کم و کاست آن بدانند . اگر چنین ادعایی بشود؛ به مفهوم اعلام معصومیت است . کدام کس را سراغ کنیم که خود را معصوم بداند و دعوی پیامبری نداشته باشد ؟

شواهد چپ و راستی که از راه می رسند و حاکی از محدودیت های انسانی در مدیریت و راهبری جامعه اند ، راه را بر هر گونه دعوی الوهیت و تقدس می بندند و در مقابل زمینه را برای بررسی زمینی کارراهه ی افراد فراهم می آورند . اصرار به یکه تازی و تمامیت طلبی ، وزن خسارت را بیشتر می کند و تمامیت طلبان چه تاوان بدهند یا نه ، از مصائب رفته بر جان ها و جهان کم نمی شود . دارد آفتاب کم کم از زیر ابرهای درهم تنیده راه باز می کند . تعطیلی به نیمروز رسید . با وجود این حس می کنم سیزده را باید در خانه ماند ، این آفتاب قوت چندانی ندارد و هر لحظه زیر ابر پنهان می شود . گاهی فکر می کنم ، بیرون زدن تنها راه تفرج نیست . می شود طرح تازه ای ریخت که به اندازه ی بدر شدن ، بهجت آورد . انسان تنها میراث جهان است . هر چه به احیای آن یاری رساند در حافظه ی تاریخ می ماند . برای سنجش و انتخاب راه، یک محک بیشتر وجود ندارد ؛ آنچه می تواند دستگیر زندگی فردی و اجتماعی انسان شود ، اصلح و یگانه شاخص اندازه گیری گزینه ی بهتر است !

رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 108 تاريخ : دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت: 6:56