تا حقیقت مجاز

ساخت وبلاگ

گوشم پر از خش خش ممتدی است که فقط وقتی در صداهای دیگر گم می شود ، احساسش نمی کنم . امروز را هم به بهانه شرکت در کلاس بعد از ظهر ، به جمعه وصل کردم . حالا در خانه ام و می توانم دنبال خود بی اضافاتی بگردم که کمتر رخصت ظهور پیدا می کند . کلاغی روی شاخه های بلند بید می خواند . پلی می زند به تصورات من از کوچه و به هر صدایی ، ما به ازایی می بخشد . به خودم این دلگرمی را داده بودم ؛ کسی نمی تواند ترا از من بگیرد . هیچ کس نمی تواند ترا از کسی بگیرد . حتی اگر توان باور کردنش را نداشتم ، آنقدر مرورش کرده بودم تا بتواند مستقل از من ، کار کند . باز هم زیر لب می گفتم ؛ کسی نمی تواند ترا از من بگیرد .... و تو اصل انصافی ، بی کم و کاست . نمی شود تقسیطت را زیرسوال برد . برای خشنودی باید به آن دل سپرد .  جــرات حافظانه می خواهد بر هم زدن چرخی که بر مراد نگردد . سینوزیت ، همه ی راه های ورودی به حفره های هواگیر صورتم را بسته و احساس خفقان می کنم . شاید صدای خش خش مداوم توی گوشم ربطی به این داشته باشد . کلاً سرو کله ام را اگر بخواهم رویش تمرکز کنم ، باید دور انداخت . امروز همه چیز قضا ،  شد . یعنی وقتی با صدای زنگ مثل هر روز از جا جستم . سرم چنان زیر میز خورد که یکباره احتمالات ضعیف جایشان را با تصمیمات آخر شب پیش ، عوض کردند . در خانه ماندم و گذاشتم جهان از کنارم بگذرد بی آنکه یادم کند . نماز را بعد از طلوع آفتاب رو به روزنی که زاگرس را از پس شاخه ی خمیده ی بید نشان می داد ، به جا آوردم و در تعقیب آن یک دور تسبیح ، رب العالمبن را فراخواندم تا به دلم گرمی باور و استقامت ، بخشد . بعد از نفوذ تردید به اعماق ناخودآگاهم ، تنها با روآوردن به چیزی که  قالب منعطف آخرین تصوراتم را می گرفت ، توان مواجهه با جهان را پیدا می کردم ....کسی نمی توانست او را از من بگیرد ، چرا که به ذهنم آمیخته بود و مختصاتش را جز خودم ، کسی نمی شناخت . او خدای عالمیان برساخته ی من بود . خدای من بود . درست به همان استحکامی که دیکتاتوری پرولترها بر ذهن منتشر می شد . دیکتاتوری ، خودش را به هزاران تمسک ، توجیه می کند و رنگ های مختلف می گیرد تا نیاز به سرمشق و راهبر را تامین کند . یکی نفس مطمئن را چراغ راه می کند ، دیگری حزب و مابقی انرژی مثبت و .....بالاخره ناگزیر از اعتراف به نیازی هستیم که خود به تنهایی تکافوی برطرف کردنش را نمی کنیم . یک توبره آرزو ، نیاز مزمنی را لاپوشانی می کند که برای برطرف کردنش ، راه دور نباید رفت . کافی است تکانی بخوری و از خود فرو ریزی ، رقصی چنین میانه ی میدان کنی و بعد ....رنگ از جدار جهان می بری و به اشراق می رسی ....

رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 118 تاريخ : دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت: 6:56