زنگ های بی صدا...

ساخت وبلاگ

واقعیت داشت . خودم را پیموده بودم تا پس کوچه های فراموش شده ای که در گوشه و کنار ذهن م ، پرسه می زدند . با این سفر پالایش پیدا کرده بودم . و اینک برفراز زمان هایی که پیش تر نمی دانستم ، چگونه گذشته اند ، ایستاده ام .  حالا شانه هایم در گز گز رخوتناکی ، منبسط می شوند و باری از آنها برداشته شده است . کلاغ ها زننده ، قار قار می کنند و حواسم را با خود می کشند . روی پله ها ، نشسته ام . به جای تایپ صبحگاه روزانه ، بر صفحات قطع کوچک یادداشت ، می نویسم . انگار این تنها مفر من به هوای تازه و یادهای کسی است که از خیلی وقت پیش ، گمش کرده ام ... کلاغ ها طوری هیاهو می کنند که گویی ، مثل همه ی پاییزها بر سر درختان ریخته اند . همه ی تعاریف محتاج بازخوانی است . دیگر کسی نمی تواند ، دعوی دانایی کند . جهان روی دیگری از خود نشان می دهد . فصل ها با آنچه از آن ها می شناسیم ، متفاوت شده اند . هر روز ، مکاشفات تازه دارد و توفیری نمی کند ؛ دیر یا زود آمده باشیم . دگردیسی پدیده ها ، تنها جستجو را برمی تابد و نشان به هیچ نشانی نمی دهد . حالات به سرعت متصاعد می شوند و باید برای هر احتمالی ، آماده بود....

رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 114 تاريخ : دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت: 6:56