پیشاتاریخ

ساخت وبلاگ

"برف نو؛سلام...شادی آوردی ای امید سپید"...این واگوی پژواکی که درسرم می پیچید را گذاشتم روی بازی دختران و پسرانی که زیربارش یک ریز برف درپی هم می دویدند و برف نشسته روی ماشین های کنارخیابان را بازی گوشانه به هم پرتاب می کردند.می خندیدند وخیس از بارش دیریاب برفی بودند که نردبان اتصال شان شده بود.روسری روی شانه لغزیده وبافه ی موهای دختران که در تکاپوی برف بازی به اهتزازدرمی آمد،انتظارطولانی ام برای رسیدن اتوبوس را سرشاراز تماشا می کرد.نزدیک بیست نفری بودند که هم زمان با تعطیلی ادارات از معبر پشت ایستگاه اتوبوس جست و خیزکنان می گذشتند و هربار نگاهم به بازیگوشی عده ای از آنان می چسبید و با آن به چرا می رفت.صدای غش غش خنده ها،کری خواندن ها و شلیک گلوله های برف که پف روی سر و کول دیگری پهن می شد وشتک می زد،کودک دلم را پرطبل می کرد.لبم به خنده واشده بود.نه سرما نه انتظارحریفم نبود.عده ای زیرسایبان چپیده آن راچونان غنیمت جنگی چسبیده بودند.خیال نداشتم هرچقدرهم که انتظار طولانی شود به غنایم شان دست اندازی کنم.اما به ملاحظه ی سن و سال هم یکی از آن جماعت تعارف لختی جا عوض کردن وزیر سایبان خزیدن را نمی داد.از ته مانده ی کاروان بازیگوش دونفری مانده بود که سردرپی هم بی محابای نگاه های بیگانه،سرما و برف را در ابتهاج شان بازی می دادند.چند متری دورتراز آنها سواد اتوبوس را می شد دید که درمیان انبوه ماشین ها به دام افتاده و ذره ذره جلو می آید.احساس می کردم هیچ چیز به اندازه ی کودکی مشتاق صلح نیست.هیچ چیز به اندازه ی کودکی به جهان عشق نمی ورزدومشتاق دیدارش نیست.....باداکه از چنبره ی خود بدرآییم و کودک شویم.بادا!

رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 83 تاريخ : جمعه 7 بهمن 1401 ساعت: 18:49