مانیک

ساخت وبلاگ

از صبح دنبال غصه هام می گشتم.لابلای تصوراتم از آدم ها.میان آخرین تصویر رویدادها،از تماس های تهدیدآمیزی که حریمم را می بریدوتا ابد امتداد پیدا می کرد.اما هیچکدام با میزان اضطرابی که وجودم را دربرگرفته بود،چفت نمی شد.نمی توانستم با علائمی که دردسترسم بود به تشخیص منشاء دلشوره ام برسم.کلافه،عبوس وتحریک پذیر،سرم را پایین انداختم تا کسی به حالم راه نبرد یا دمپرم نشود.هرچه بیشتر ملاحظه می کردم،آستانه ی تحملم پایین تر می آمد و یکدفعه به خود می آمدم که همه ی خشمم را برسرکسی که در تشخیص راه از چاه، لنگ زده بود،خالی کرده بودم.راستش این بود که دیگر طاقت حماقت بیشتر را نداشتم، نه ازجانب خودم ونه از جانب دیگران. مساله وقتی حاد می شد که با درونگرایی کشنده ام تلفیق می شد و کسی قادر نبود دلیل این اندازه کدورتم را پیدا کند یا به طریقی بغضم از اوضاع را بترکاند.یک هفته اخیر،هرروز صبح کله سحر که هنوز راه پله تاریک بود و باید باروشنی چراغ تایمرداربه سرعت خودم را به هم کف می رساندم،سدکردن نیمی از پاگرد طبقه ی سوم با یونولیت های محافظ یخچال نویی که همسایه به تازگی خریده بود،طاقتم را طاق می کردوخیال شهامتی را درسر می پختم که دارم با زبان خوش و بدون کمترین تنشی از همسایه ی محترم می خواهم مشائات ساختمان را تصرف نکند وشب عیدی باعث دردسر وبگومگو نشود.اوهم از بی توجهی اش به حقوق سایر طبقات عذرخواهی می کند و بلافاصله دست بکارجمع آوری نخاله هایش از توی ایستگاه راه پله می شود....زهی خیال باطل! اولاً این که یکراست بروم سراصل مطلب که درمن سابقه ندارد.چراکه تا دقمرگ نشوم صدایم درنمی آید.وقتی هم درمی آید که صدا نیست،فریاداست.ثانیاً،یک قاعده ای میان ما جا افتاده که هر جای خالی را می شود تصرف کرد.برای مواجهه با اعتراض های احتمالی هم به اندازه کافی پوست مان کلفت است وبه انواع ابزارهای سفسطه و تهدید و عربده کشی و زورگیری هم مجهزیم.هرکدام جواب داد،از همان استفاده می کنیم.پیش فرض رایج این است که اگر کسی مهارت تعامل ندارد،می شود به راحتی اموال و حریمش را حتی عدوانی تصرف کرد.چه باک از جریمه و جبران که صدای او به جایی نمی رسد.این خیال خام را ازسربدرمی کنم.با احتیاط دررا می بندم تا خواب خوش منهای شصت را برهم نزنم.همان لحظه از ذهنم می گذرد که گاهی نه حتی بیشتروقت ها رعایت وملاحظه ی حقوق دیگران را پای بزدلی می گذارندواین امر،عده ای را به دست اندازی و تعرض تشجیع می کند.تا در این خیالم که گاهی لازم است همان کله ی سحر درساختمان را محکم بهم بکوبم تا رایت مبارز طلبی باشد و بقیه حساب کاربیاید دست شان.اتوبوس از جلوی کوچه می گذرد.حرصم می گیرد،دوثانیه زودتر از خانه بیرون زده بودم،به ایستگاه می رسیدم.برای زخم خوردن ورنجوری ازآن، همین دو ماجرای اخیر کارمی کند.شانه هایم را بهم می کشم و خمود از بیخ دیوار شروع می کنم به راه رفتن.پیشتر شعارهای روی دیوار را که زیرفرچه های رنگ نرفته وجاافتاده بودند از این فاصله ندیده بودم.نوشتن شان حتی دراین سایز هم جرات می خواست.لابد کسانی که شعارها را می پوشانده اند هم ندیده بودندشان واین وقت صبح صید من شدند.دلگیرم.راه به جایی نمی برم.تا رسیدن به ترمینال اتوبوس ها چراغ سه نانوایی،دوسوپری،یک آشپزی روشن است وبا دیدن آنها نفسی درهجوم ترس از غافلگیری چاق می کنم.دو برادرسبزی فروش مثل بیشتروقت ها تویوتای انباشته از کیسه های نایلونی سبزی و تره بارشان را تا رسیدن من از کنار جدول به داخل مغازه منتقل می کنند.از مغازه ی آنها دیگر می شود ردیف اتوبوس ها را دیدوبا خیال آسوده تری بقیه ی راه را رفت.به همین سادگی جای دلخوری ام از همسایه با خشنودی از دیدن چراغ روشن مغازه های سرراه عوض می شود.حرکت سینوسی قبض و بسط مجال تاب آوری ام داده است.دوام تاثیر هر انبساط زیاد نیست.به زودی غمی از نو به مبارکبادم می آید.حالا هرچه می گردم نمی توانم به جز دلشوره نشانه ای از این غم آخر پیدا کنم.ممکن است خودغم شده باشم....

رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 83 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 9:11