شب به سایه ام پیش پنجره متصل شده است . با قبض و بسط خود به خودی سینه و سرود نفس ها ، به زندگی چسبیده ام و بهانه ای برای امیدواری می جویم . شب غلیظ و متراکم و خاموش تمام قاب پنجره را پر کرده است . فکر می کردم رهایی و انبساط خاطرم ، جایی آن سوی پنجره در ازدحام کوچه گم شده است . چندان صدای پای مردمان را انتظار کشیده ام که دچار وهم هیاهو می شوم . وقتی به نشانی ام می آیند ، از تصور خودم در میان جماعت می ترسم . پرده را می کشم . این دیگر نه من م . پنداری ست با نشانه های م که روزانه از من حرف می کشد و انگشت جوهری ام را زیر یادداشت های ش می گذارد ...
برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 89