"من تهرون م و می خوام"

ساخت وبلاگ

کنار خیابان بند کفش هایم را بستم . شوق رسیدن به میعادهای روزانه و ساعتی همراهی با نجوای رودخانه ، سر از پا نشناخته به خیابان م کشانده بود . در نظر داشتم لحظاتی را که میسر می شد از دست ندهم و بی توجه به روزشمار بستن آب ، همه ی روزانه هایم را با سرود رود در امتداد غربی شرقی  بستر زاینده رود رو به جایی که خورشید بر می آمد ،  آغاز کنم .  با خروسخوان بیرون زدم و پیش از طلوع آفتاب همه ی پل هایی که این سو و آن سوی رود را به هم متصل می کردند ، پشت سر گذاشته بودم  . در لمحه هایی خاص ، غرق در لذت تماشا موسیقی زندگی در جان م پر طبل می زد و ذهنم به جستجوی واژه بی تابی می کرد ، خواهش م این بود که فرصت زندگی در همزیستی باشکوه آب و درخت و آسمان به هیچ دلیل از کسی دریغ نشود . حتی حسرت ساق پاهای مرغ مهاجری را می خوردم  که میان علف های رسته در بستر رود ، طعمه ای می جست و با نزدیک شدن م به دورترک ، می پرید و چالاپ میان آب فرود می آمد . تمام روز با بازسازی تصویر صبحگاه ، کسالت بستن آب و نان در ملاء عام را از سر می گذراندم  که خبر سیاهکاری قوم الظالمین در دل پایتخت آمد .  مشوش از قربت این همه خوف از ذهنم گذشت ؛  دیر بجنبم بیم از دست رفتن آب که سهل است شاید دیگر دیدن خورشید هم حسرت دلمان شود ...

+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 19:38 توسط روغنی |
رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 93 تاريخ : جمعه 9 تير 1396 ساعت: 11:40