کنار خیابان بند کفش هایم را بستم . شوق رسیدن به میعادهای روزانه و ساعتی همراهی با نجوای رودخانه ، سر از پا نشناخته به خیابان م کشانده بود . در نظر داشتم لحظاتی را که میسر می شد از دست ندهم و بی توجه به روزشمار بستن آب ، همه ی روزانه هایم را با سرود رود در امتداد غربی شرقی بستر زاینده رود رو به جایی که خورشید بر می آمد ، آغاز کنم . با خروسخوان بیرون زدم و پیش از طلوع آفتاب همه ی پل هایی که این سو و آن سوی رود را به هم متصل می کردند ، پشت سر گذاشته بودم . در لمحه هایی خاص ، غرق در لذت تماشا موسیقی زندگی در جان م پر طبل می زد و ذهنم به جستجوی واژه بی تابی می کرد ، خواهش م این بود که فرصت زندگی در همزیستی باشکوه آب و درخت و آسمان به هیچ دلیل از کسی دریغ نشود . حتی حسرت ساق پاهای مرغ مهاجری را می خوردم که میان علف های رسته در بستر رود ، طعمه ای می جست و با نزدیک شدن م به دورترک ، می پرید و چالاپ میان آب فرود می آمد . تمام روز با بازسازی تصویر صبحگاه ، کسالت بستن آب و نان در ملاء عام را از سر می گذراندم که خبر سیاهکاری قوم الظالمین در دل پایتخت آمد . مشوش از قربت این همه خوف از ذهنم گذشت ؛ دیر بجنبم بیم از دست رفتن آب که سهل است شاید دیگر دیدن خورشید هم حسرت دلمان شود ...
برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 93